متن آهنگ شهرام ناظری به نام یادگار دوست
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرارگیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
بازآ که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی میغلطم که خود فراق تو مرا
کی زتده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بی رحم تو بی زارتر است
بگذاشتیم، غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
برمن در وصل بسته میدارد دوست
دل را بر ما شکسته میخواهد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست، دل شکسته میدارد دوست
خود منکر آن نیست که بر دادم دل
آن به که بر سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که ،بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بندهنواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ کز غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم برآن فغانم میسوخت
خامش کردم چون خامشانم میسوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا
رفتم به میانی، در میانم میسوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانهای بس باشد
مدهوش تو را ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
شعر و غزل و دوبیتی آموختهایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوختهایم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم، که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهرآب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود؟
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپرم
من که شدهام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده میباید کرد
وز چاه طمع بریده میباید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هرچه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشتهام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرارگیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
بازآ که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی میغلطم که خود فراق تو مرا
کی زتده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بی رحم تو بی زارتر است
بگذاشتیم، غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
برمن در وصل بسته میدارد دوست
دل را بر ما شکسته میخواهد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست، دل شکسته میدارد دوست
خود منکر آن نیست که بر دادم دل
آن به که بر سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که ،بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بندهنواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ کز غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم برآن فغانم میسوخت
خامش کردم چون خامشانم میسوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا
رفتم به میانی، در میانم میسوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانهای بس باشد
مدهوش تو را ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
شعر و غزل و دوبیتی آموختهایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوختهایم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم، که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهرآب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود؟
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپرم
من که شدهام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده میباید کرد
وز چاه طمع بریده میباید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هرچه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشتهام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
پخش آنلاین آهنگ شهرام ناظری به نام یادگار دوست
0:00
0:00
کد پخش آهنگ
لینک کوتاه مطلب